معرفی وبلاگ
و خداوند عشق را افرید تا عاشقان تنها نمانند و آن زمان که عاشق مي شوي و مي داني که عشقي هست و باور داري کسي که تو را دوست دارد و در آن شبهاي سرد و يخبندان با تو مي ماند.. در آن لحظات مي فهمي دوست داشتن چقدر زيباست ..... و آن زمان که کسي در فراسوي خيال تو نيست و تو تنهاي تنها در جاده هاي برهوت زندگي قدم مي زني تنها اوست که به تو آرامش خيال مي دهد.....
دسته
دوستای گلم
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 17455
تعداد نوشته ها : 31
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،

 با دستهایم چشمانم را محو می کنم

تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،

 دستانم را کمی کنار می زنم

و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم

نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ،

 چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است

 جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم

که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟

و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ،

 چقدربی کس و تنها ماندی !

 جواب صفحه های سفیدت را چه دهم

که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است

که مرهم زخم های بی کسی ام باقی بمانی

 و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به سراغت نیامدم

 چون روح باران زده ی شیدای روزهای آشنایی

 گرفتار تگرگی بی پایان شد

و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان

آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

نبودی تا ببینی که چگونه

 غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ،

 نبودی تا ببینی که آسمان

 چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت

 و تن سرد مرا نوازش می کرد ،

نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ،

تو خود گفتی آبیِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ،

تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست

 و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ،

 از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ،

 چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم!

 می خواهم ترکت کنم

و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای

 که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم .

 شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را

به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی

 و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... !

 در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ،

 آرام صندوقچه ای را مهر می کند

 و زمزمه ای در زیر لب دارد .

نوایش ضعیف نیست

 اما هیچ کس نمی تواند بفهمد

 او چه می گفت و دیگر نمی گوید...

 

دسته ها : عاشقانه
12:35 صبح
X