سکوت کردم در مقابل تو ...
در مقابل احساساتم ، در برابر قلبم
و هیچگاه نگفتم دوستت دارم اما تو چرا...
تو چرا نخواندی از چشمانم عشق بی نهایتم
را به خود ،
تو چرا نفهمیدی که بی تو نمیتوانم
و بی تو خواهم مرد و تو رفتی ...
تو رفتی و نگاهت تا اخرین لحظه به لبهایم بود
که بگویم بمان اما غرورم...
اری این غروری که مرا
در اسارت خود قرار داده ،
مرا به سکوت وا داشت تا
نتوانم بگویم
نرو....
و امروز تو دیگر نیستی ،
رفتی برای همیشه ،
حالا فهمیدم در تمام این مدت
این من تنها نبودم که در اتش فراق تو ...
حال میفهمم که اگر چند روز ،
فقط چند روز زودتر امده بودم ،
اکنون تو را از دست نمیدادم و
هیچ برایم نمانده... و
دیوانه وار برای دلم میخوانم:
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...