از کوچه های تنهایی که رد می شدم...
هنوز رد پای خاطره ها رو به وضوح می دیدم.دوست نداشتم دنبالشون کنم...
از کنار هر رد پا رد می شدم و مواظب بودم که یه وقت دوباره با همون رد پاها به جایی که بودم بر نگردم و باز همون خاطره ها تکرار نشه...
تو از راه رسیدی...دستامو گرفتی و گفتی بیا با هم بریم...
من توی این کوچه تنگ و تاریک تنهات نمی ذارم...
وجودم پر از اشتیاق بود...از اینکه تو اومدی و لحظات تنهاییم به پایان رسید...از اینکه دستای سردمو توی دستای گرم و مهربونت گرفتی...
ولی دوست نداشتم وقتی که بهت نیاز دارم پیشم باشی...
چون وقتی کسی رو واسه اینکه بهش نیاز داری بخوای...ممکنه یه روز نیازت برطرف شه...
ولی من تورو واسه خودت می خواستم...
دوست داشتم که لحظات شیرینی که توی راه داشتم باهات تقسیم کنم...
ولی دوست نداشتم که گه گاهی که راه تلخ می شه...تو تلخیشو حس کنی...
توی راه همش نگران بودم...
مدام توی گوشت می خوندم که.......مواظب باش...روی اون ردپاها راه نریا...
اون راه به جای خوبی ختم نمی شه...
تو همیشه مهربون و دوست داشتنی بودی...سریع به من می گفتی...باشه...مواظبم....
حالا منو بغل کردی و از اون کوچه می گذری...چشمامو بستم...
می دونم که خودت بلدی چیکار کنی...
دیگه نگران رد پاها نیستم...فقط دوست دارم از گرمای آغوشت لذت ببرم...
خودمو به دستای مهربونت می سپارم...
هر جا بری...منم میام...